جهان در کوله ی من
(کوهداستانکها)
(یادداشت های مسیر کوهنوردی قله توچال تهران)
▪️در تاریکی های کوه، سوت و کور می شوم چون ساختمان ایستگاه شرکت پاک در توچال.
نیرویی چون زور تسمه ی تله کابین، در زانوها می دود.
▪️برای کوهنورد، احوالپرسی رهگذران،همسنگِ خرما، قوتبخش است
احوال خرما را خیلی می پرسم.
▪️تلاش ناموفقم برای شبیه سازی کوهنوردی در دل شهر، چند باری ست که از فکرم می گذرد.
▪️از ارتفاع، چه برنامه هایی برای زندگی، لیست می شوند در ذهن.
▪️هر بار که به حضور حضرت کوهستان میرسم به آمدن به زودی در دفعه ی بعدی به زیارتش می اندیشم.افسوس که زنجیر امور، می بندد مرا.
۱۶ کیلومتر، پیاده روی، در اپلیکیشن سلامتی گوشی سامسونگ م، ثبت شده.
▪️سفره ی فقیر و غنی در شب، گسترده است: بساط ثروتمندانه ی ماه و
بساط مختصر نور هر تیر چراغ برق.
همت میانبر زدن به مسیر پر پیچ و خم توچال را فعلا دارم.
دلخوشی های آبجوش هم همیشه همراهم است.
▪️عصاهای دوگانه در هر قدم، دلقرصی یگانه می زایند در جان.
و قلبی که در سراشیبی، موتور لوکوموتیو می شود.
قورت دادن آبجوش و نوای «زنده بادِ» رهگذران، همسنگند در دلگرمی دادن.
▪️موسیقی ملایمِ پارس شبانه ی سگها که در روز، نیست، ذهنم را نوازش می کند.
سگهایی که روزها، ولو هستند.
▪️تیغ باد، انگار تن کوهنوردان را گرز گیاه خشخاش دیده. می خراشد تن ها را
و شیره ای تلخ، انگار می تراود از تن.
عیش های بالقوه ی تنفس گرم، در جان، می نشینند.
▪️روانم موکاپ است و قهوه در آن می جوشد و می رقصد.حس زندگی، در دایره ی زورخانه، میدان دار است. رخصت ای امیدِ چون مرشد! زنگ را بزن! نوایی! نوایی! نوایی…
▪️مرام و مراسم را به کوه کشانده ام در مسیر برگشت:
تمام جاده ی بازگشت را رو به کوه و پشت به پایان، آمده ام.
▪️کاش رشته ی افکارم، مثل دورنمای چراغهای تهران، از دامنه ی کوه توچال، پر وضوح بود. به چراغ های پر ابهام و افکار مبهم ، مجال محبت، موقتی ست.
ابهام پیش از وضوح، شیرین است اما بلاتکلیفی دایمی، غیر قابل تحمل است و آدم را پیر می کند.
▪️در کدام شهر، چراغ های پیر ، بارز بودند؟
شاید در شهر ذهن خودم.
آبجوش کجایی؟بیا گواراترین شراب!
لیوان کاغذی می شوم برایت. یکبار مصرف نه، چند بار مصرف.
▪️جلودارِ گروه کوهنوردیِ تکنفره هستم. و رشته ی افکارم بقیه ی تیم و گروه منند.
هر بار که کومه ابر خشمگینِ پشت سر را حس می کنم نگرانی در ذهنم می دود.
▪️همیشه مسیر ایستگاه یک تا دو را در ذهنم سه قسمتش می کردم.
مسیر پاکوب میانبر را.
اینبار ذهنم کارد برداشت وچهار تیکه اش کرد.
معقول تر شد.
حمله ی اول، نصف مسیر.
حمله ی دوم یک چهارم بعدی.
حمله ی اخر ربع پایانی.
سه حمله.
▪️حس فتح قله را با فشار در ذهنم می گنجانم.
می گنجد و نمی گنجد.
کاش بگنجد.
جهان در کوله ی من می گنجد.
عنوان و تیتر این «کوهنوشته» هم آفریده شد: «جهان در کوله ی من».
▪️به دمنوش های کافه کتاب توچال، می اندیشم. کافه ای که مثل پاراگرافی ست پر از واژه هایی مترادف برگ سبز.
مثل غزل های ساده سعدی، سهل و ممتنع.
▪️چانه ی فکر من دارد گرم می شود که کوه تمام می شود.
🔲نوشته ی #علی_زیوری